دفترچه خاطرات من

گور پدر دنیا! مشغول ِخودم بودم🌱


۰

خیلی عجیبه... خیلی!

یه روزی اینجا نوشتم امیدوارم مرهم باشه! و الان که از شدت ناراحتی و فشار عصبی، دستام بی جون و لرزون شده، اومدم بنویسم همه چی تموم شد🙂

با این تفاوت که این دیگه دوستی نبود، آشنایی نبود، ازدواج بود!

غم داره خفم میکنه... نه برای احساسم نسبت به این آدم؛ فقط برای اینکه همه زندگیم رو باختم. دانشگاه، کار و عشق!

من تمام زندگیم یه بازنده بودم که فقط داشت دست و پا میزد برسه😔 کسی که برای تمام چیزها، محکوم به شکست بود. کسی که فقط بقیه، شاد شدن از زمین خوردنش...

راستش هیچ احساسی بهش ندارم دیگه. اونم به من حسی نداره...

ناراحت کنندست اما بی حسی هم عالمی داره. اینکه یهو اونهمه عشق و علاقه، درون قلبت خیلی بی صدا میمیره و دیگه این آدم، برات با غریبه‌ها فرقی نداره❤️‍🩹

راستش تاوان سختی دادم تا این تجربه رو کسب کنم... تاوانی به اندازه خراب شدن کل زندگیم، حال و آیندم💔

اما زندگی با من، همیشه سر ناسازگاری داشت... خدا هم منو رها و فراموش کرد🖤

چی بگم که آتیش درونم رو توصیف کنه... فقط همین بس که چشمام نصف شدن از شدن ورم و پف!

زمان زیادی رفت تا فهمیدم ما آدم دنیای همدیگه نبودیم💔

♥ دوشنبه سوم آذر ۱۴۰۴ ساعت 23:25 توسط Me :